بی محبتی. (ناظم الاطباء) : دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری. فرخی. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد. حافظ. بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا شش جهت خانه زنبور بود در نظرم. صائب
بی محبتی. (ناظم الاطباء) : دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری. فرخی. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد. حافظ. بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا شش جهت خانه زنبور بود در نظرم. صائب
مرکّب از: بی + مهر، مهرناشده. که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانۀ دست نخوردگی چیزی است: اگردانا و گر نادان بود یار بضاعت را بکس بی مهر مسپار. نظامی. رجوع به مهر شود
مُرَکَّب اَز: بی + مهر، مهرناشده. که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانۀ دست نخوردگی چیزی است: اگردانا و گر نادان بود یار بضاعت را بکس بی مهر مسپار. نظامی. رجوع به مُهر شود
مرکّب از: بی + مهر، بی شفقت و بیرحم. (آنندراج)، بی محبت. (ناظم الاطباء) : مهر جوئی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بی هده ای. رودکی. فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما. ناصرخسرو. با همه جلوۀ طاوس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی. که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار زمانه مادری بی مهر و دونست. سعدی. من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی. سعدی. - بی مهر گشتن، بی محبت گشتن: چو از مریم دلش بی مهر گردد طلبکار من بی بهر گردد. نظامی. و رجوع به مهر شود
مُرَکَّب اَز: بی + مهر، بی شفقت و بیرحم. (آنندراج)، بی محبت. (ناظم الاطباء) : مهر جوئی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بی هده ای. رودکی. فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما. ناصرخسرو. با همه جلوۀ طاوس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی. که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار زمانه مادری بی مهر و دونست. سعدی. من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی. سعدی. - بی مهر گشتن، بی محبت گشتن: چو از مریم دلش بی مهر گردد طلبکار من بی بهر گردد. نظامی. و رجوع به مهر شود
حالت و کیفیت بی شهر. غربت. (یادداشت مؤلف) : کنون خود دلش لختی مستمند است ز تنهایی و بی شهری نژند است. (ویس و رامین) ، بی صبری. (ناظم الاطباء). بی تابی. بی قراری: چو از بی طاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ روییها خجل شد. نظامی. دل گرچه ز عذر پاک میکرد بی طاقتیش هلاک میکرد. نظامی. ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد. سعدی. از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان)
حالت و کیفیت بی شهر. غربت. (یادداشت مؤلف) : کنون خود دلْش لختی مستمند است ز تنهایی و بی شهری نژند است. (ویس و رامین) ، بی صبری. (ناظم الاطباء). بی تابی. بی قراری: چو از بی طاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ روییها خجل شد. نظامی. دل گرچه ز عذر پاک میکرد بی طاقتیش هلاک میکرد. نظامی. ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد. سعدی. از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان)